زمان جاری : شنبه 29 اردیبهشت 1403 - 11:41 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 54
نویسنده پیام
selena آفلاین

ناظر
ارسال‌ها : 19
عضویت: 1 /4 /1392
محل زندگی: deeply from hell
سن: 17
شناسه یاهو: deniz.black@yahoo.com
تشکرها : 4
تشکر شده : 3
سرگذشت خونین من.....
این خاطره ی های مثلا منه!!یعنی بعد خون آشاممه این که چطور تبدیل شدم و
این شر ورا این جا نیس ولی بعد تبدیل شدنم و از دست دادن بهترین دوستمه:

نه.

برمی گردم و با محکم ترین ضربه ای که دارم روی مردی پرت می شوم که بلیر
را می زند.محکم با دو دست مرد را می زنم.او غرغر می کند و سعی می کند از
دستم نجات پیدا کند. و من حتی به او اهمیت نمی دهم.فقط فریاد می زنم:بلیر
برو بیرون.

مرد لبخند کثیفی می زند و من را به زمین می اندازد و پوتین هایش روی
انگشت هایم می گذارد و کنار نمی رود و همان طور می ایستد.نعره ای می کشم و
سعی می کنم او را با لگدی از خود دور کنم و در عوض او فقط آن جا می ایستد و
با نیش باز به من خیره می شود و با خنده می گوید:نه سلنای احمق نباید چنین
کاری می کردی.سعی می کنم انگشت هایم را از زیر دستش بیرون بکشم ولی او
اهمیتی هم نمی دهد و من بغضم را می گیرم. بلیر جلو می آید تا مرد را کنار
بکشد ولی مردک روی انگشت هایم را بیشتر له می کند و بعد کنار می رود.من از
شدت درد به خود می پیچم و گریه ام می آید. ولی دندان هایم روی لب هایم قفل
می کنم تا گریه نکنم. و در جواب فقط جلوی بغضم را می گیرم و به اشک هایم
اجازه نمی دهم حتی یک قطره از آنها سرازیر شوند.و در عوض با استورای بلند
می شوم و به طرفه او می روم که با لگد بلیررا می زند.انگشت هایم به شدت
کرخت شده اند و هر 5 تایشان شکسته اند ولی بلیر مهم تر است،جلو می روم تا
مانع هر گونه خطایی از جانب آن مرد شوم و فقط به طرفشان حرکت می کنم.یکی از
هم دستان مرد جلو می آید و از موهای من می گیرد و من را به دیواری هل می
دهد ولی من مقاومت می کنم و بلند می شوم و جنون را حس می کنم که هر لحظه در
حال نزدیک شدن به من است.فقط می خندم و به او اشاره می کنم که جلوتر
بیاید.این کاملا اشتباه است.آنها ممکن است من را بکشند ولی تا حدی که بلیر
می تواند فرار کند.هر دو مرد بلیر را که خون بالا می آورد را رها می کنند و
با سرعت به طرفم حرکت می کنند و سعی می کنند اذیتم کنند.بلیر نعره می
کشد:سلنا نه.

سعی می کنم لبخند بزنم ولی نمی توانم.فقط نیشم را باز می کنم و دندان
هایم را تیز می کنم و جلو می روم تا همه شان را به زمین بکوبم و له شان
کنم.

این بار بر خلاف انتظارم آنها تعدادشان را بیشتر می کنند 5 مرد درشت
هیکل وهمه شان به طرفم حمله می کنند و فقط یک نفر از آنها به طرفه بلیر می
رود.از کاری که کرده ام احساس رضایت نمی کنم ولی با وجود این می دانم که
باید همه شان را بکشم تا بتوانم در رضایت و تنهایی بمیرم.

یکی از مردان هفت تیرش را بیرون می آورد و به خاطر نشانه گیری ضعیفش ان
را به بازویم می زند.از این کارش احساس رضیت نمی کنم ولی در جواب نیشم را
باز می کنم. درد را حس می کنم ولی اهمیتی هم نمی دهم.این دفعه جدی تر می
شوم و برای لحظاتی فکر می کنم،وبعد اجازه می دهم یکی از آنها تا حد ممکن
جلو بیایید و بعد با پرشی ناگهانی به پشتش می پرم و او را می گیرم.

او نعره می کشد و برمی گردد تا خود را به دیوار بکوبد تا من بیوفتم ولی
اشتباه می کند.من زود تند سریع از گردنش می گیرم و با مهارت پاهایم را به
گردنش می پیچم ومقداری خم می شوم و بعد با نهایت ظرافت او را می پیچانم.او
برمی گردد و می پیچد تا نفس بکشد ومن فقط می خندم و بعد با دقت گردنش را می
شکنم.خرچ. او تکان نمی خورد و من به طرفه دیگران می روم که کسی از پهلویم
گلوله ای را وارد می کند.اوه نه.

پاهایم به شدت می لرزند و بر زمین می افتم.سعی می کنم نفس بکشم ولی او
اجازه نمی دهد و جلو می آید و هر دو دستش را روی گلویم می گذارد.

آهسته همه چیز را حس می کنم دستان لرزان مرد را که به طرفم خم شده و
سعی می کند من را خفه کند.قطرات کوچک عرق را که روی پیشانی اش جمع شده اند و
دستان لرزانش را حس می کنم.تنگی نفس به طرفم هجوم می آورد و احساس شدید
سوزشی من را در بر می گیرد.سعی می کنم به هوای آزاد برسم ولی نمی توانم
.همین که اجازه می دهم بیهوشی به سمتم هجوم آورد،صدای شدید درگیری را از
گوشه ی دوری می شنوم.سعی می کنم خم شوم و ببینم که چه کسی وارد شده ولی نمی
توانم.سنگین شدن پلک هایم را حس می کنم و بعد دوباره صدای درگیری را می
شنوم و به طور ناگهانی هجوم شدید هوای آزاد را.

خم می شوم.نمی توانم نفس بکشم و با پرخاش گری سرفه می کنم و اجازه می دهم که هوا به من برسد.

به طور ناگهانی درد شدید را در پهلو یم حس می کنم و دستان لرزان و
کثیفم را به طرفه پهلویم می برم و در جواب فقط آه سنگینی می کشم.کسی به
طرفم می آید و با چشمان توسی رنگش به من خیره می شود و سعی می کند به من
کمک کند.در جواب من به شدت می لرزم.

اهسته زمزمه می کنم:دنیس؟

او لبخند زیبایی می زند وبعد لبخندش روی چهره اش خشک می شود ومن صدای
حزین گلوله را که در فضا جاری می شود را می شنوم.به او شلیک کرده اند.او
کنار من به زمین سخت می افتد و به شدت می لرزد.این بار هم اجازه نمی دهم
ناامیدی من رادر بر گیرد و فقط می نالم:دنیس؟

او تکان نمی خورد ولی من می توانم صدای نفس هایش را بشنوم و در جواب فقط ساکت می مانم.

بعد تنها کاری که می کنم این است که خنجر زهر آلودم را از پوتین چرمم
بیرون می آورم و آن را برای آخرین بار از نظر می گذرانم و بعد آن را به
طرفه سینه ی نزدیک ترین مرد می اندازم.برخورد شدید و زیبای خنجر را با قلب
مرد را می شنوم و خنده ی دل خراشی می کنم.فقط 2 مرد باقی مانده اند،یکی از
آنها برمی گردد و با سرعت به طرفم حمله می کند و من بلیر را می بینم که
برای جلوگیری از چیزی دیگر روی مرد دیگر می پرد و سعی می کند او را
بزند.یکی از مردان که خال کوبی های اسکلتی را روی هر دو بازویش دارد من را
به دیوار هل می دهد و من فقط دیگری را می بینم که چاقوی تیزی را از جیبش در
می آورد و ان را بارها در قفسه ی سینه ی بلیر فرو می بردوجیغ می کشم:نه.

و اجازه می دهم که انسانیت باقی مانده از وجودم بیرون برود و با تکیه
دادن به دیوار بلند می شوم و به طرفه مرد می روم و دندانهایم راتیز می کنم و
در گردن آن لعنتی فرو می برم.

مدت ها آن طور بی حرکت روی زمین می خوابم. و بعد احساس می کنم بعد از
مدت ها برای اولین بار اشک هایم سرازیر می شوند.به آسانی می فهمم که او
مرده است.

با پاهایی لرزان به طرفش حرکت می کنم و آهسته سعی می کنم کنارش زانو
بزنم ولی جلوی خودرا می گیرم و به قیافه ی پژمرده و افسرده اش خیره می شوم و
هق هقم همه جا را فرا می گیرد.احساس می کنمتنها دوستم را از دست داده
ام.گریه هایم شدت می یابند و فقط ناراحتی را حس می کنم که به قلبم با شدت
چنگ می زند.

همه چیز در برابر چشمانم محو می شود و من کنار او دراز می کشم و به جای
زخمم که به شدت خون از آن بیرون می زند نگاه می کنم ولی حرفی نمی زنم.از
دستان سرد بلیر می گیرم.حس این که او دیگر با چشمان سبزش به من نگاه نمی
کند و با من نمی خندد اذیتم می کند.از مرگ دنیس مطمئن نیستم اگر هم نمرده
باشد باید بدون من ادامه بدهد چون من هم به بلیر می پیوندم.برای همیشه مثل
ستاره ها در آسمان.

یاد ستاره ها می افتم و می خندم.چشمانم را می بندم و .....................................................

چشمانم را می بندم و دستم را آهسته کنار دست دوستم می گذارم.برای چند
لحظه دستم به انگشتان سرد او می خورد و از فکر این که او را برای همیشه مثل
همه ی کسانی که دوستشان داشته ام از دست داده ام،من را از خود بی خود می
کند. بلیر مرده است او را مدت هاست که کشته اند.تنها دلیل زندگیم کشته شده
است. نفس کشیدن رفته رفته برایم سخت تر می شود،با انگشتان کرختم به خونی که
از پهلویم بیرون می زند دستی می کشم و آه غمگینی سر می دهم.سکوت سکوت
مرگ......

همان صدا دوباره صدایم می کند:{نه سلنا هیچ چیز تمام نشده} در دل به صدا پاسخ می دهم:نه تو داری اشتباه می کنی!!من دارم می میرم.

صدا این بار در تمامی اتاق طنین می اندازدو با شدت بیشتری به من می
گوید:سلنا دشمنان آنها زنده اند و تو هم می توانی به زندگیت ادامه
بدهی......سکوت می کنم صدا با رضایت ادامه می دهد:انتقام سلنا الآن تنها
چیزی که می توانی بهش فکر کنی انتقام است!

این بار از انسانیتم دور می شوم من هنوز می توانم زنده باشم تا روزی که
دشمنان زنده باشند من هم باید زنده بمانم. من به زندگیم احتیاج دارم برای
همین باید زندگی کنم و آن ها را بکشم......انتقام..................
نظر بدین!!

شنبه 08 تیر 1392 - 10:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :