آقا سلام این داستانو گذاشتم ولی خودم تو یه جایی یه بار تبلیغاتشو دیده بودم پس داستان خودم نیس ولی بخونین و نظر بدین!!
تسا آهسته از راهروی خانه شان گذشت وسریعا اشیای اضافی را سرجایش می
گذاشت و تا حد ممکن در راهش خانه شان را تمیز می کرد. تسا بعد از کمی راه
رفتن،جلوی اتاق خود ایستاد و اتاقش را از نظر گذراند. همه ی عروسک ها را با
دقت در جایش قرار داده بود و هیچ لباس اضافی ای بیرون از کمدش نبود. لبخند
زیبایی همه ی چهره اش را در برگرفت و در دل خود را به خاطر این کارش تحسین
کرد. تسا،آهست دستی به موهای سیاهش کرد و با دقت آنهارا از نظر گذراند.
بغضش را فرو داد تا مانع ریختن اشک های الماس گونه اش شود. به سختی جلو
رفت چهار پایه اش را از گوشه ی اتاقش برداشت.و برگشت تا به طرفه حمام
حرکت کند. سر راهش سریعا به طرفه آشپزخانه رفت و قیچی مادرش را برداشت و
به دقت آن را در پارچه ای قرار داد و سریعا در حالی که چهارپایه اش را
دنبال خود می کشید، به طرفه حمام حرکت کرد.
با سرعت ساعت را از نظر گذرند.عقربه های ساعت بسیار سریع حرکت می کردند
و تسا به سختی به از ساعت سر در می آورد. او سرش را به تندی تکان داد و
آهی طولانی سر داد. او هرگز در مدرسه نتوانسته بود ساعت خواندن را یاد
بگیرد و همیشه وانمود کرده بود که نیازی به این کار نیست ولی او کاملا در
اشتباه بود باید فکر چنین روزی را می کرد.
تسا سریعا با پاهای برهنه اش روی فرش سرخ و طلایی مادر بزرگش حرکت کرد و
به طرفه حمام رفت. جلوی در برای لحظاتی مکث کرد.او موهایش را دوست داشت
ولی برادرش،تد رو بیشتر از همه دوست داشت. تسا لبخندی زد و سعی کرد از جنبه
ی مثبت به قضیه نگاه کند.باری لحظاتی با خود فکر کرد:الآن تد هم مو خواهد
داشت!
بعد بدون لحظه ای فکر کردن،وارد شد و چهارپایه را به سختی جلوی آینه ی
حمام قرار داد. تسا برگشت و به طرفه خرس عروسکیش متی رفت و به او خیره شد و
گفت:متی ،تد به موهام احتیاج داره!!
بعد متی را با خود برداشت و به طرفه آینه حرکت کرد. برای متی جای نسبتا
مطمئنی درست کرد و سپس قیچی تیز مادرش را برداشت و برای آخرین بار موهایش
را از نظر گذراند و بعد بدون درنگ شروع کرد به قیچی کردن موهایش.
تسا برای چند لحظه جلوی آینه ایستاد.همه ی موهایش را زده بود آن هم به
شکل کاملا نامنظمی! او برگشت و آرام از چهار پایه پایین آمد و موهایش را از
زمین جمع کرد و برگشت تا همه چیز را برای آخرین بار کنترل کند که صدای زنگ
در به گوش رسید و دخترک شش ساله سریعا با همه ی موهایش به طرفه در دوید.
_متاسفم ولی ما هم ی امید هامونو از دست دادیم ولی کل سیستم امنیتی بدنش به هم خورده،متاسفیم ولی هیچ کمکی از دستمان نمی آید.
مادر پسرک به شدت گریه کرد و پدرش نیز به سختی بغلش کرد وبه سختی به دکتر گفت:می تونیم تد رو به خونه ببریم؟
دکتر سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و گفت:بله می تونین ولی اگه این
جا بمونه می تونیم تمامی کمک ها رو براش بکنیم. _نه....پدر تد جواب داد و
ادامه داد:ما تد رو به خونه می بریم.
همه ی اعضای خاونده جلوی در ایستادند و در را زدند.تد این پا و آن پا
شد و سرش را خاراند. به کلی از یادش رفته بود که هیچ مویی ندارد.پدرش
دوباره زنگ در را زد و تد مادش را از نظر گذراند که سعی می کرد کلیدش را
بیرون آورد.در همین لحظه در باز شد و تسا جلوی در ظاهر شد،با تفاوت آشکاری.
تد با تعجب از خواهرش پرسید:تس؟؟؟؟؟؟؟؟ چه کار کردی؟
تسا با لبخندی به سوی برادرش رفت و موهای قیچی شده اش را به برادر خود
داد و گفت:من به اینا احتیاجی ندارم. لبخندی چهره ی خسته ی تد را در برگرفت
و کسی که جلوی در ایستاده بود تا روح پسرک را با خود ببرد،لحظاتی درنگ کرد
و به سوی پسرک هجوم آورد........................
امید وارم مطلبو گرفتین!!
نظر ندین!!!!!!می دونین دیه