سلام!!!
نام:
دنیز گومری{ا مونت گومری برداشتم چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ویژگی های ظاهری:
من واقعیتو میگم دیگه!!من دختری با قد 167 هستم و موهای سیاه و بلندی
دارم که بینشون رگه های صورتی تندی به چشم می خوره.چشمای هم رنگی با موهای
پرکلاغی دارم یعنی کاملا سیاه. اکثر مواقع لباس های راحتی تنمه ولی بیشتر
از لباس های تنگ خوشم میاد.معمولا آل استار ها و یا کفش های المنتم پامه و
بلیزی به رنگ قرمز آتشی.که ناسزای زننده ای روش به چشم می خوره!
ویژگی های اخلاقی:
دنیز بلک دختریه که گاهی اوقات به شدت عصبیه.به افراد زیادی اهمیت نمی
ده و همیشه این حسو داره که فقط خودش مهمه.دوست داره عصبی شه و وقتی عصبی
میشه به ندرت می تونه خودش رو کنترل کنه.گاهی شوخ طبعی عجیبی داره و با این
که کسی ازشون سر در نمیاره ممکنه خودش بیوفته زمین غش کنه!!
دنیز کلا این جوریه. عجیب و غریب و لی بیشتر مواقع جنگ جوی ماهریه.
مدت زمان فعالیت در سازمان(اینو همینطوری نمیگین.اگه کتاب های الکس
رابدر رو کامل خوندین چندسال میگین ولی اگه نخوندین چند ماه میشه.خواهشا
رعایت کنین)
از جایی که یه دونه از کتاب های رایدر رو خوندم می شیم ماه من دقیقا 7 ماهه که برای سازمان کار می کنم.
رول کوتاهی برای نشان دادن چگونگی ورود به سازمان:
لبخندی می زنم و با پدرمحرف مسخره ای که تعریف کرده است،می خندم.به
چهره ی خسته اش خیره می شوم و به او می گویم:بابا بهتر نیست بخوابی؟
او فقط در جواب می گوید:نه دنیز کارایی دارم که باید بهشون برسم.
سعی می کنم لبخند مسخره ای تحویلش دهم،ولی موفق نمی شوم و با تشر بهش می گم:برو بخواب پیرمرد داری از دست می ری!!
او قیافه ای به خود می گیرد که انگار از حرفم ناراحت شده است،ولی من
اهمیتی نمی دهم وبا سرعت از جایم بلند می شوم و به او می گویم:پیرمرد برو
بخواب من دارم می رم گشتی تو کشتی بزنم.
او چهره ی خشمگینی به خود می گیرد و می گوید:من هنوزم جوانم خانوم گومری!!
با لبخندی می گویم:معلومه من رفتم بعد مدتی برمی گردم اگه هم نیومدم،یعنی خودکشی کردم.
در جواب نیشش باز می شود و می گوید:جای سواله که چرا تا به حال زنده موندی؟!
زبانم را بیرون می آورم و او به طرفه تختش حرکت می کند ومن فقط کلاهمک
را برمی دارم و از اتاق بیرون می روم.به خاطر پیشنهاد پدرم برای تعطیلات
کوتاه مدتی به کشتی آمده ایم.لاکشیری بوت!!
با قدم هایی تند و سریع به طرفه استخر مسخره می روم و زیر لب آهنگی را زمزمه می کنم و فقط برای خود می خوانم.
سریعا از کنار جمعیتی که کنار نرده ها ایستاده اند و به منظره ی زیبا
خیره شده اند نگاه می کنم و فقط لبخند می زنم و کنار می روم و خود را به
استخر می رسانم.تنها چیزی که می خواستم.لباس های تنگم را از تنم بیرون می
اورم و بعد شیرجه ی محکمی با دو دستم به آب می زنم و به آب فرو می روم.
در مسیر بازگشت با پسری حرف می زنم و به او در مورد جریانی توضیح می
دهم.او نیشش را باز می کند تا حرفی را بگوید که به طور ناگهانی به من می
گوید:دنیز باید برم!!
به او خیره می شوم و سعی می کنم منظورش را بفهمم که متوجه دو مرد بلند
قد می شوم و با حیرت به هر دو یشان نگاه می کنم.هر دو قد بسیار بلندی دارند
و من وقتی آنهارا می بینم بسیار می ترسم ولی حرفی نمی زنم. و سعی می کنم
از مسیری که آمده ام برگردم که یکی از آنها جلو می آید و می پرسد:خانوم
گومری؟
در جواب فقط درنگ می کنم و بعد می گویم:نه اون رفته!!عجب جواب مسخره ای!!
مردان به هم خیره می شوند و سپس یکی از آنها که شبیه بادی گاردهاست و
کت شلوار سیاه و عینک سیاه و بزرگی زده است.با تعجب چند قدم عقب می روم و
سعی می کنم همه ی راه ها را برای فرار را از نظر بگذرانم که او مستقیما به
طرفم می اید و من را به طرفه خود می کشد.و از بازویم می کشد.نعره ام به هوا
می رود و می گویم:دستمو ول کن داری چی کار می کنی؟
او فقط می گوید:باید با ما بیایین خانوم گومری!!
برمی گردم باید به پدرم همه چیز را بگویم ولی او مانعم می شود و من را
بیشتر به طرفه خود می کشد و من مخالفت می کنم.به طور ناگهانی وقتی برمی
گردم تا از دستاو رهایی یابم او فقط سیلی محکمی به من می زند و من باخشم
برمی گردم تا جواب گو باشم که کسی از آن طرف فریاد می زند:دنیز برو
برو.برمی گردم و پدرم را می بینم و حرفی نمی زنم.لگدی را به شکم آن لعنتی
می زنم و برمی گردم تا فرار کنم که پدرم با اسلحه ای که دراد شلیک می
کندومحافظ ها سریعا گارد می گیرند و برمی
گردند تا من را به ظرفه خود بکشند و در جواب نیز به پدرم شلیک می کنند ومن فقط می دوم و نعره می کشم:بابا بابا.
ولی قبل این که به او برسم یکی از محافظ ها به طرفه قلب پدرم شلیک می
کند ومن فقط با دهانی باز به طرفه پدرم برمی گردم و با پاهایی لرزان کنارش
زانو می زنم.اسلحه از دستش افتاده وبرکه ی خونی کنارش به وجود آمده است،با
دستان لرزانم به قلبش دست می زنم و لب های لرزانم را روی پیشانی سردش می
گذارم و او را برای آخرین بار می بوسم.بعد با حرکتی تند و سریعا سلاح پدر
را برمی دارم و برای خود جایی می گیرم و شروع به تیر اندازی می کنم و نعره
زنان برمی گردم تا فرار کنم کهیکی از محافظ ها شلیک می کند ومن این بار با
جدیت برمی گردم و به زفه قفسه ی سینه اش شلیک می کنم.بر خلاف تعجب من و او
گلوله از هفت تیرم به طرفه او می رود و مستقیما وارد قفسه ی سینه اش می
شود.
با تعجب به کاری که کرده ام خیره می شوم و لرزش دست و پایم را حس می کنم. و فقط آه می کشم.
ضربه ی سنگینی را از پشت حس می کنم که کسی بر سرم وارد کرده و فقط بر زمین سخت می افتم به سختی نفس می کشم.
وقتی به هوش می آیم.متوجه می شوم که در اتاق کوچکی هستم و کنارم پسری
ایستاده دقت که می کنم می ینم همان پسری است که در کشتی با من راه می
رفت.بریده بریده می پرسم:تو کی هستی؟
او لبخندی می زند و می گوید:سلام دنیز به سازمان خوش اومدی به کمکت احتیاج داشتیم!!!
ایده برای شروع ایفا:
اصلا باور می کنی ایده ندارم!!خودتون شروع کنین ماهم ادامه شو بیاریم
یا می تونیم مثلا این طوری کنیم که همگی تویه مدرسه هستیم و آقای کراولی میاد عده ی مشخصی رو انتخاب می کنه و همگی تصمیم می گیرم به ماموریت بریم...