زمان جاری : شنبه 29 اردیبهشت 1403 - 10:43 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 43
نویسنده پیام
lizabet آفلاین

ناظر
ارسال‌ها : 71
عضویت: 1 /4 /1392
محل زندگی: یه جایی تو سرزمین سایه ها
سن: 17
شناسه یاهو: yaay1380@yahoo.com
تعداد اخطار: 1
تشکرها : 1
تشکر شده : 5
ثبت نام فن فیکشن الکس رایدر




توجه توجه
عزیزانی که قصد دارند در این ایفا ثبت نام کنند حتما خلاصه ی الکس رایدر را که در پایین زکر شده بخوانند!
و حالا خلاصه ی مجموعه:
الکس رایدر پسر بچه ای چهارده ساله است که به همراه عمویش و پرستارش جک(جک دختر است)زندگی میکند
او گمان میکند عمویش کارمند بانک است!یک روز به او خبر میدهند که عمویش فوت کرده!در یک تصادف ماشین به علت نبستن
کمربند ایمنی!
_اما این الکس را قانع نمیکند!
او در مراسم تدفین عمویش رییس بانک و محافظی را میبیند که پنهانی با خود اسلحه به همراه دارند...
اوبه همین دلیل به گاراژی میرود که ماشینهای تصادفی را در آنجا نگه میدارند!و متوجه میشود که عمویش به ضرب گلوله کشته شده است...او با سختی از آنجا میگریزد!
فردای آن روز رییس آن بانک(آقای بلانت) الکس را به ملاقاتی کوتاه دعوت میکند!
او در بانک پنهانی وارد اتاق کار عمویش میشود و متوجه پرونده هایی با موضوعات مشکوک میشود!
سپس اقای بلانت برای الکس توضیح میدهد که عمویش در سازمان ام آی شش جاسوس بوده و او نیز توانایی های زیادی از عمویش به ارث برده و میتواند به عنوان یک جاسوس در سازمان کار کند ...
و به تهدید و اجبار او را برای جاسوسی تشکیلات مردی به نام هرود سایل میفرستد...
او یک007دیگر است...جیمزباندی دیگر...الکس رایدر جاسوس همیشه ناراضی...
و اکنون سوالات:
اسمتون؟
سنتون؟
ویژگیهای ظاهریتون؟
خوصوصیات اخلاقیتون؟
چگونه با سازمان آشنا شدید؟
چه مدت با سازمان همکاری میکنید؟
نام ماموریت هایی که انجام دادید؟
داستانی کوتاه؟
ایده ای برای شروع ایفا?



امضای کاربر : به من مجوز چاپ نمیدن ...
میگویند داستانی که نوشتی قابل باور نیست..
اما..
من فقط خاطرات خودم را نوشتم!

شنبه 01 تیر 1392 - 20:16
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
tina76 آفلاین


بهترین ایده
ارسال‌ها : 12
عضویت: 3 /4 /1392
محل زندگی: جایی که همه سرد و بی روح اند...
سن: 16
شناسه یاهو: tina.tmna@yahoo.com
تشکرها : 1
تشکر شده : 2
پاسخ : 1 RE ثبت نام فن فیکشن الکس رایدر
اسمتون؟

تینا هوکینز



سنتون؟

15

ویژگیهای ظاهریتون؟

یه دختر لاغر و تقریبا قد بلند.موهای بلند مشکی که توی صورتم
ریخته.سبزه.یکی از چشمام به رنگ مشکی  و یکی دیگه خاکستری رنگه که با موهایی
که توی صورتم ریخته چشم خاکستریم رو میپوشونم
.



خوصوصیات اخلاقیتون؟

اروم.کم حرف.جدی.باهوش و شجاع.بی احساس و سرد.فرز و چابک.اصلا نمیخندم.

مسلط به کامپیوتر و نرم افزار.خبره در پارکور و شمشیر بازی و
تیراندازی.
.عاشق طبیعت و حیوونا



چگونه با سازمان آشنا شدید؟

دایی من یکی از کارکنان این سازمانه و چون سازمان به نیروی نوجون
احتیاج داره داییم منو معرفی کرده
.



چه مدت با سازمان همکاری میکنید؟

این ایفا قراره اولین ماموریتم باشه



نام ماموریت هایی که انجام دادید؟

تازه اومدم دیگه



داستانی کوتاه؟ 
خیلی
ارام کلید را در قفل در چرخاندم.در با صدای خفیفی باز شد.نفسی که در سینه
ام حبس کرده بودم را با احتیاط بیرون دادم و از سر رضایت چشمانم را
بستم.برای ارام کردن قلبم که به شدت تند میزد نفس عمیقی کشیدم.خیلی ارام
یکی از پاهایم را داخل راهرویی که با گشودن در پیدا میشد گذاشتم و با ارامش
کامل کاملا وارد راهرو شدم و در را بی صدا بستم. شمرده شمرده پاهایم را پس
از دیگری روس کف راهرو میگذاشتم.مبادا صدایی از راه رفتنم بلند شود.وقتی
به انتهای راهرو رسیدم در خانه را باز کردم و به داخل نگاه کردم.همه جا
تاریک و خاموش بود.از سر رضایت نفس عمیق دیگری کشیدم.وارد هال شدم و بدون
اینکه حتی صدای نفس کشیدنم بلند شود از پله هایی که در انتهای هال قرار
داشت بالا رفتم. به سمت اتاقم چراغ خواب اتاق را روشن کردم.کوله ام را روی
میز تحریرم گذاشتم اما قبل از اینکه کیفم را رها کنم نامه ای ررا که روی
میز قرار داشت برداشتم. مطمئن بودم که من این نامه را ننوشته بودم.در پاکت
نامه را باز کردم و به داخل ان نگاهی انداختم.فقط یک نامه.

کاغذ
را که بوی عجیب نعنا میداد را باز کردم.یک نامه از طرف کسی که نمیدانستم
که بود.یک ادرس با یه سری توضیحات از طرف دایی ارتور.تنها چیزی که فهمیدم
این بود که من انتخاب شده بودم.اما نمیدانستم برای چی........





ایده ای برای شروع ایفا?


چون
همه نوجوون هستیم (گمونم) خوبه که داستان توی یه مدرسه اتفاق بیفته.و
ماموریت ما این باشه که بفهمیم قصد واقعی مدیر مدرسه چیه.چون ظاهرا این
مدیر یه مدیر معمولی نیست و جزو یه گروه تروریستی یا همون عقربه و میخواد
از بچه ها برای اهداف سازمانشون سوئ استفاده کنه.


امیدوارم قبول شم.

TaMaNnA

عزیزم تو که بی بروبرگرد قبول بودی که...نمی دونم توی بحث و نظر ایفامون یه کاری میکنیم و همین طوری هم این ایده ات استفاده میشه چون قراره همچین چیزی توی یه دبیرستان اتفاق بیفته ! 

lizabet ملکه خون اشام 


امضای کاربر : کله ی بریده ی گرگ میتونه گاز بگیره...



پنجشنبه 06 تیر 1392 - 14:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
selena آفلاین


ناظر
ارسال‌ها : 19
عضویت: 1 /4 /1392
محل زندگی: deeply from hell
سن: 17
شناسه یاهو: deniz.black@yahoo.com
تشکرها : 4
تشکر شده : 3
پاسخ : 2 RE
سلام!!!

نام:

دنیز گومری{ا مونت گومری برداشتم چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟



ویژگی های ظاهری:

من واقعیتو میگم دیگه!!من دختری با قد 167 هستم و موهای سیاه و بلندی
دارم که بینشون رگه های صورتی تندی به چشم می خوره.چشمای هم رنگی با موهای
پرکلاغی دارم یعنی کاملا سیاه. اکثر مواقع لباس های راحتی تنمه ولی بیشتر
از لباس های تنگ خوشم میاد.معمولا آل استار ها و یا کفش های المنتم پامه و
بلیزی به رنگ قرمز آتشی.که ناسزای زننده ای روش به چشم می خوره!

ویژگی های اخلاقی:

دنیز بلک دختریه که گاهی اوقات به شدت عصبیه.به افراد زیادی اهمیت نمی
ده و همیشه این حسو داره که فقط خودش مهمه.دوست داره عصبی شه و وقتی عصبی
میشه به ندرت می تونه خودش رو کنترل کنه.گاهی شوخ طبعی عجیبی داره و با این
که کسی ازشون سر در نمیاره ممکنه خودش بیوفته زمین غش کنه!!

دنیز کلا این جوریه. عجیب و غریب و لی بیشتر مواقع جنگ جوی ماهریه.



مدت زمان فعالیت در سازمان(اینو همینطوری نمیگین.اگه کتاب های الکس
رابدر رو کامل خوندین چندسال میگین ولی اگه نخوندین چند ماه میشه.خواهشا
رعایت کنین)

از جایی که یه دونه از کتاب های رایدر رو خوندم می شیم ماه من دقیقا 7 ماهه که برای سازمان کار می کنم.



رول کوتاهی برای نشان دادن چگونگی ورود به سازمان:

لبخندی می زنم و با پدرمحرف مسخره ای که تعریف کرده است،می خندم.به
چهره ی خسته اش خیره می شوم و به او می گویم:بابا بهتر نیست بخوابی؟

او فقط در جواب می گوید:نه دنیز کارایی دارم که باید بهشون برسم.

سعی می کنم لبخند مسخره ای تحویلش دهم،ولی موفق نمی شوم و با تشر بهش می گم:برو بخواب پیرمرد داری از دست می ری!!

او قیافه ای به خود می گیرد که انگار از حرفم ناراحت شده است،ولی من
اهمیتی نمی دهم وبا سرعت از جایم بلند می شوم و به او می گویم:پیرمرد برو
بخواب من دارم می رم گشتی تو کشتی بزنم.

او چهره ی خشمگینی به خود می گیرد و می گوید:من هنوزم جوانم خانوم گومری!!

با لبخندی می گویم:معلومه من رفتم بعد مدتی برمی گردم اگه هم نیومدم،یعنی خودکشی کردم.

در جواب نیشش باز می شود و می گوید:جای سواله که چرا تا به حال زنده موندی؟!

زبانم را بیرون می آورم و او به طرفه تختش حرکت می کند ومن فقط کلاهمک
را برمی دارم و از اتاق بیرون می روم.به خاطر پیشنهاد پدرم برای تعطیلات
کوتاه مدتی به کشتی آمده ایم.لاکشیری بوت!!

با قدم هایی تند و سریع به طرفه استخر مسخره می روم و زیر لب آهنگی را زمزمه می کنم و فقط برای خود می خوانم.

سریعا از کنار جمعیتی که کنار نرده ها ایستاده اند و به منظره ی زیبا
خیره شده اند نگاه می کنم و فقط لبخند می زنم و کنار می روم و خود را به
استخر می رسانم.تنها چیزی که می خواستم.لباس های تنگم را از تنم بیرون می
اورم و بعد شیرجه ی محکمی با دو دستم به آب می زنم و به آب فرو می روم.

در مسیر بازگشت با پسری حرف می زنم و به او در مورد جریانی توضیح می
دهم.او نیشش را باز می کند تا حرفی را بگوید که به طور ناگهانی به من می
گوید:دنیز باید برم!!

به او خیره می شوم و سعی می کنم منظورش را بفهمم که متوجه دو مرد بلند
قد می شوم و با حیرت به هر دو یشان نگاه می کنم.هر دو قد بسیار بلندی دارند
و من وقتی آنهارا می بینم بسیار می ترسم ولی حرفی نمی زنم. و سعی می کنم
از مسیری که آمده ام برگردم که یکی از آنها جلو می آید و می پرسد:خانوم
گومری؟

در جواب فقط درنگ می کنم و بعد می گویم:نه اون رفته!!عجب جواب مسخره ای!!

مردان به هم خیره می شوند و سپس یکی از آنها که شبیه بادی گاردهاست و
کت شلوار سیاه و عینک سیاه و بزرگی زده است.با تعجب چند قدم عقب می روم و
سعی می کنم همه ی راه ها را برای فرار را از نظر بگذرانم که او مستقیما به
طرفم می اید و من را به طرفه خود می کشد.و از بازویم می کشد.نعره ام به هوا
می رود و می گویم:دستمو ول کن داری چی کار می کنی؟

او فقط می گوید:باید با ما بیایین خانوم گومری!!

برمی گردم باید به پدرم همه چیز را بگویم ولی او مانعم می شود و من را
بیشتر به طرفه خود می کشد و من مخالفت می کنم.به طور ناگهانی وقتی برمی
گردم تا از دستاو رهایی یابم او فقط سیلی محکمی به من می زند و من باخشم
برمی گردم تا جواب گو باشم که کسی از آن طرف فریاد می زند:دنیز برو
برو.برمی گردم و پدرم را می بینم و حرفی نمی زنم.لگدی را به شکم آن لعنتی
می زنم و برمی گردم تا فرار کنم که پدرم با اسلحه ای که دراد شلیک می
کندومحافظ ها سریعا گارد می گیرند و برمی

گردند تا من را به ظرفه خود بکشند و در جواب نیز به پدرم شلیک می کنند ومن فقط می دوم و نعره می کشم:بابا بابا.

ولی قبل این که به او برسم یکی از محافظ ها به طرفه قلب پدرم شلیک می
کند ومن فقط با دهانی باز به طرفه پدرم برمی گردم و با پاهایی لرزان کنارش
زانو می زنم.اسلحه از دستش افتاده وبرکه ی خونی کنارش به وجود آمده است،با
دستان لرزانم به قلبش دست می زنم و لب های لرزانم را روی پیشانی سردش می
گذارم و او را برای آخرین بار می بوسم.بعد با حرکتی تند و سریعا سلاح پدر
را برمی دارم و برای خود جایی می گیرم و شروع به تیر اندازی می کنم و نعره
زنان برمی گردم تا فرار کنم کهیکی از محافظ ها شلیک می کند ومن این بار با
جدیت برمی گردم و به زفه قفسه ی سینه اش شلیک می کنم.بر خلاف تعجب من و او
گلوله از هفت تیرم به طرفه او می رود و مستقیما وارد قفسه ی سینه اش می
شود.

با تعجب به کاری که کرده ام خیره می شوم و لرزش دست و پایم را حس می کنم. و فقط آه می کشم.

ضربه ی سنگینی را از پشت حس می کنم که کسی بر سرم وارد کرده و فقط بر زمین سخت می افتم به سختی نفس می کشم.



وقتی به هوش می آیم.متوجه می شوم که در اتاق کوچکی هستم و کنارم پسری
ایستاده دقت که می کنم می ینم همان پسری است که در کشتی با من راه می
رفت.بریده بریده می پرسم:تو کی هستی؟

او لبخندی می زند و می گوید:سلام دنیز به سازمان خوش اومدی به کمکت احتیاج داشتیم!!!





ایده برای شروع ایفا:

اصلا باور می کنی ایده ندارم!!خودتون شروع کنین ماهم ادامه شو بیاریم
یا می تونیم مثلا این طوری کنیم که همگی تویه مدرسه هستیم و آقای کراولی میاد عده ی مشخصی رو انتخاب می کنه و همگی تصمیم می گیرم به ماموریت بریم...

پنجشنبه 06 تیر 1392 - 19:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
lizabet آفلاین


ناظر
ارسال‌ها : 71
عضویت: 1 /4 /1392
محل زندگی: یه جایی تو سرزمین سایه ها
سن: 17
شناسه یاهو: yaay1380@yahoo.com
تعداد اخطار: 1
تشکرها : 1
تشکر شده : 5
پاسخ : 3 RE ثبت نام فن فیکشن الکس رایدر
بچه ها توی سایت یه مشکلی پیش اومده من نمی تونم برم و تاییدت کنم ! دنیز جاتن و تمنا عزیزم هر دو تاشو نتاییدن میتونند کارشون رو توی بحث و نظر شروع کنند !


امضای کاربر : به من مجوز چاپ نمیدن ...
میگویند داستانی که نوشتی قابل باور نیست..
اما..
من فقط خاطرات خودم را نوشتم!

پنجشنبه 06 تیر 1392 - 20:16
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
lizabet آفلاین


ناظر
ارسال‌ها : 71
عضویت: 1 /4 /1392
محل زندگی: یه جایی تو سرزمین سایه ها
سن: 17
شناسه یاهو: yaay1380@yahoo.com
تعداد اخطار: 1
تشکرها : 1
تشکر شده : 5
پاسخ : 4 RE ثبت نام فن فیکشن الکس رایدر
سلااااااااااااااااااااااااااااااام لازم بود عرض کنم که منم توی ایفا شرکت میکنم ! (چیه لولو ندیده بودی؟)پاوکی من هم مثه همتون شروع میکنم:
اسمتون؟ لیزابت اواردین 
سنتون؟ 17
ویژگیهای ظاهریتون؟ با اجازتون پوست شیشه ای و بدون رنگدانه دارم میشه بهش گفت شیشه ای ! موهای براق و مشکی که مجعد هم هست و چشم های طلایی رنگ ،زخم طویلی که کنار چشم سمت چپمه برای همین اکثرا قسمتی از موهام رو روی اون میاندازم !لبانی قلبی شکل و بینی معمولی با یک فرورفتگی کوچک در انتها ! هممیشه موهام رو روی دوشم میریزم و لباس اسپرت و تنگ میپوشم و کفش های پو و دیگه کلا شیک و پیک راه میرم من !
خوصوصیات اخلاقیتون؟ من خو..بد اخلاقم اطرافیان که این طور فکر میکنند. اکثرا مغرورم و نمی تونم غرورم رو بشکنم ! از خود راضی هستم ولی ته دلم به فکر بقیه هم هستم - هیچ وقت شوخ نمیشم با این که استعدادشو دارم (!9 جدی ام مخصوصا موقع کارای جدی فک کنم درک کرده باشین چه جوریم 1 در ضمن جودو کارم هستم 
چگونه با سازمان آشنا شدید؟ من پدر و مادرم هر د عضو بودن و خب قاعدتا منم عضو میشم دیه 1
چه مدت با سازمان همکاری میکنید؟ من؟13 ماه! یه سال و یه ماه تقریبا !
نام ماموریت هایی که انجام دادید؟ یه دونه بو با بچه ها هم سن  =و سالم رفتیم بمب رو منهدم کردیم 1
داستانی کوتاه؟ میشه ننویسم؟ من خیلی عجله دارم 1
ایده ای برای شروع ایفا?  من به تمنا گفتم که میتونیم از تو مدرسه شروع کنیم دیه !

lizabet

امضای کاربر : به من مجوز چاپ نمیدن ...
میگویند داستانی که نوشتی قابل باور نیست..
اما..
من فقط خاطرات خودم را نوشتم!

پنجشنبه 06 تیر 1392 - 20:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :